نويسنده: برنارد وود
برگردان: فرهاد رضايي





 

بسيار پيشتر از آنكه محققان گردآوري شواهد مادي را درباره ي جنبه هاي فراوان شباهت انسان مدرن به ديگر جانوران آغاز كنند و بسيار قبل تر از آنكه چارلز داروين و گرگور مندل بنيان هاي درك ما از اصول و سازوكارهاي نهفته در پشت پيوستگي و ارتباط جهان زنده را پايه گذاري كنند، دانشوران يوناني چنين استدلال كرده بودند كه انسان مدرن بخشي از جهان طبيعي و نه جداي از آن است. فرآيند به كارگيري خرد و استدلال در بررسي و درك منشأ انسان چه زماني آغاز شد و چطور اين فرايند توسعه يافت؟ چه هنگامي روش علمي براي نخستين بار در مطالعه ي تكامل انسان به كار گرفته شد؟
افلاطون و ارسطو، در قرن هاي پنجم و ششم پيش از ميلاد مسيح، نخستين ايده هاي ثبت شده درباره ي منشأ بشر را شرح دادند. اين فيلسوفان يونان قديم چنين مطرح كردند كه كل جهان طبيعي و از جمله انسان هاي مدرن يك سيستم را شكل مي دهند. اين به مفهوم آن است كه انسان هاي مدرن بايد به روشي مشابه ساير جانوران منشأ گرفته باشند. نوشته هاي لوكرتيوس، فيلسوف رومي، در يك قرن پيش از ميلاد مسيح، اين ايده را مطرح مي كند كه انسان هاي نخستين شبيه رومي هاي معاصر نبوده اند. او بيان مي كند كه اجداد انسان غارزياني جانور شكل و بدون هيچ ابزار و زباني بوده اند. متفكران كلاسيك يونان و روم ابزارسازي و توليد آتش و نيز زبان گفتاري را مؤلفه هاي حياتي انسانيت مي ديدند. به اين ترتيب، اين انديشه، كه انسان هاي مدرن از شكل متقدم و ابتدايي تكامل يافته اند، در آغاز در تفكر غرب پايه گذاري شد.

ايمان جاي استدلال مي نشيند

پس از فروپاشي امپراتوري روم در قرن پنجم، انديشه هاي يوناني رومي درباره ي آفرينش جهان و انسان جاي خود را به روايت مطرح در كتاب پيدايش ( Genesis ) داد و تفسيرهاي ايمان بنياد به جاي شرح هاي استدلال محور نشست.
بخش هاي عمده ي اين روايت مشهورند. خدا انسان ها را به شكل يك مرد، يعني آدم، و سپس يك زن، يعني حوا، آفريد. از آنجا كه آنها دست ساخت خدا بودند، مي بايست به زبان و نيز ذهن منطقي و فرهنگي مجهز مي بودند. مطابق اين روايت از منشأ انسان، نخستين انسان ها قادر به زندگي هماهنگ با يكديگر و نيز طبق روايت كتاب مقدس برخوردار از تمام استعدادهاي ذهني و اخلاقي بودند و اين ظرفيت ها بشر را در رأس ديگر جانوران و جداي از آنها قرار مي داد.
تفسير كتاب مقدس درباره ي پيدايش نژادهاي مختلف انسان مدرن آن است كه اين نژادها هنگامي منشأ گرفتند كه فرزندان نوح پس از آخرين سيلاب بزرگ يا طوفان شرح داده شده در كتاب مقدس به مناطق گوناگون جهان هجرت كردند. معادل لاتين « سيلاب »، واژه « diluvium » است و از اين رو، هر چيزي را كه بسيار كهن باشد يا قدمت آن به « پيش از سيلاب » بازگردد « antediluvial » ( به معناي بسيار كهن سال و قديمي و مربوط به پيش از طوفان نوح. م ) مي نامند. تفاسير آفرينش جهان زنده، شامل سيلاب هاي پياپي، كاربردهايي در علم داشت؛ علمي كه به نام ديرين شناسي معروف شد. تمام جانوران خلق شده پس از يك سيلاب بايد ناگزير در زمان سيلاب بعدي نابود مي شدند. از اين رو، جانوران « پيش از سيلاب » هرگز نبايد با جانوراني كه جانشين آنها مي شدند همزيستي مي داشتند.
كتاب مقدس همچنين تفسيري براي تنوع غني زبان انساني دارد. در آنجا گفته مي شود كه خدا قصد داشت اغتشاش را در ميان مردمان سازنده ي برج بابل افزايش دهد و اين كار را با خلق زبان هاي ناسازگار و نفهميدني به انجام رساند. در روايت « سفر پيدايش » از منشأ انسان، شيطان با وسوسه ي موفقيت آميزش در باغ بهشت آدم و حوا و زادگانشان را ناچار به آموختن كشاورزي و دام داري مي كند. آنها ناچار به اختراع مجدد تمام ابزارهاي موردنياز براي زندگي متمدن مي شوند.
به جز چند استثناء، فلاسفه ي غربي قرون وسطا و پس از آن( قرن پنجم تا قرن دوازدهم ) از توصيف كتاب مقدس منشأ انسان حمايت مي كردند. با كشف دوباره ي فلسفه طبيعي و رشد سريع آن، كه چندي بعد علم نام گرفت، وضع تغيير كرد. اما زمان زيادي از به كارگيري روش علمي براي بررسي منشأ انسان در قرن نوزدهم و بيستم نگذشت كه برخي گروه هاي مذهبي تناقض آميز و با سخت گيري و پافشاري زياد بر لفظ باوري كتاب مقدس خود، در برابر تلاش دانشمندان براي تفسير كمتر تحت اللفظي كتاب مقدس واكنش نشان دادند. اين واكنش، سرچشمه ي آفرينش باوري( creationism ) و آن چيزي بود كه به نادرستي « علم آفرينش » ناميده مي شود.
در قرون وسطا، متون كلاسيك يوناني بسيار اندكي در اروپا باقي ماند. اين تعداد اندك باقي مانده، را فلاسفه و محققان مسلمان خوانده و غنيمت شمردند و برخي از آنها را به زبان عربي ترجمه كردند. هنگامي كه مسلمانان در قرن دوازدهم از اسپانيا خارج شدند، شمار اندكي از محققان مسيحي قرون وسطايي براي ترجمه ي اين نسخ خطي از عربي به لاتين از خود كنجكاوي نشان دادند. بعضي از اين متون ترجمه شده مربوط به جهان طبيعي و از جمله « منشأ انسان » بودند. براي مثال، توماس آكويناس فيلسوف مسيحي ايتاليايي در قرن سيزدهم، ايده ها و انديشه هاي يوناني درباره ي طبيعت و انسان هاي مدرن را با برخي از تفاسير مسيحي مبتني بر كتاب مقدس تلفيق كرد. اين عمل توماس آكويناس و معاصرانش پايه هاي رنسانس را بنيان نهاد؛ دوره اي كه علم و دانش عقل بنياد بار ديگر به اروپا معرفي شد.

ظهور دوباره ي علم

دور شدن از تكيه بر تلقي كتاب مقدس بسيار مهم بود، به ويژه براي آناني كه علاقه مند به چيزي بودند كه اكنون آن را علوم طبيعي- از قبيل زيست شناسي و علوم زمين- مي خوانيم. فرانسيس بيكن انگليسي تأثير بزرگي بر مسير توسعه ي تحقيقات علمي برجا گذاشت. الاهي دانان از روش قياسي بهره مي گيرند؛ آنها با يك اعتقاد شروع مي كنند و سپس به قياس نتايج آن اعتقاد مي پردازند. بيكن پيشنهاد كرد كه دانشمندان بايد به روشي متفاوت عمل كنند؛ روشي كه او آن را « استقرايي » ناميد. استقرا با مشاهداتي آغاز مي شود كه به آنها شواهد يا « داده » نيز مي گويند. دانشمندان تفسيري براي تشريح اين مشاهدات طراحي مي كنند كه « فرضيه » خوانده مي شود. آنها سپس با مشاهده ي بيشتر و يا با آزمايش هاي جهت دار، در علومي همچون شيمي، فيزيك و زيست شناسي، به آزمودن فرضيه ي موردنظر مي پردازند. اين روش استقرايي همان روشي است كه علوم و از جمله تحقيق درباره ي تكامل انسان از آن بهره مي گيرند.
بيكن پيشنهادات خود در خصوص چگونگي تحقيق درباره ي جهان را در قالب گزين گويه هاي كوتاهي خلاصه كرد كه در كتابش با عنوان منطق بيكن يا پيشنهادات درستي براي تفسير طبيعت در 1960 منتشر شد. پيام او ساده بود: « به خواندن يك تفسير در يك كتاب اكتفا نكن. بيرون برو، مشاهده كن، پديده را خودت تحقيق و بررسي كن، سپس فرضيه خودت را طراحي و آزمايش كن. »

آناتومي شروع به علمي شدن مي كند

تقريباً سه ربع قرن پيش از آنكه بيكن تفسير خود را منتشر كند، در آناتومي، در مقام نزديك ترين علم طبيعي به مطالعه تكامل انسان، تغيير بزرگي رخ داده بود. آن تغيير، [ ثمره ] عملكرد آندرياس وساليوس بود. وساليوس متولد 1514، در محل بلژيك كنوني، تحصيلات خود در پزشكي را در 1537 به پايان رساند. او در همان سال براي تدريس آناتومي و جراحي در پادواي ايتاليا دعوت شد.
آموزشي كه وساليوس در درس آناتومي ديده بود نمونه اي تيپيك در آن زمان به شمار مي رفت. استاد بر صندلي اش مي نشست و از روي تنها نسخه كتاب درسي موجود با صداي بلند مي خواند. او در فاصله اي محفوظ با جسد انساني مي نشست كه آن را دستيارش در همان لحظه كالبدشكافي مي كرد. زمان زيادي براي وساليوس لازم نبود تا دريابد كه او و همشاگردي هايش چيزي از استادشان مي شنوند، در حالي كه دستيار استاد چيز ديگري به آنها نشان مي دهد. وساليوس در 1540 از بولونگا ديدن كرد؛ جايي كه براي نخستين بار توانست به مقايسه ي اسكلت يك ميمون و يك انسان بپردازد. او دريافت كه كتاب هاي درسي مورد استفاده اساتيدش، بر مبناي اختلاط درهمي از آناتومي انسان، ميمون و سگ بوده است؛ از اين رو، تصميم گرفت كه خودش كتاب آناتومي انسان دقيقي بنويسد. نتيجه، هفت جلد De Humani Corporis Fabrica Libri Septem يا درباره ي كالبد بدن انسان بود كه در 1543 منتشر شد. وساليوس كالبدشكافي ها و نيز طرح ها و نقاشي هايي ارائه داد كه با عنوان « Fabrica » يكي از دستاوردهاي بزرگ در تاريخ زيست شناسي محسوب مي شود. تلاش هاي موفقيت آميز وساليوس براي دقيق تر ساختن آناتومي تضمين مي كرد كه دانشمندان درباره ي ساختار بدن انسان به اطلاعات قابل اطميناني دسترسي يابند.

زمين شناسي ظهور مي كند

زمين شناسي ( كه اكنون معمولاً از آن با نام علوم زمين ياد مي شود )، در حكم حوزه ي ديگري از علم، كه در نهايت با مطالعه ي تكامل انسان مرتبط مي شد، آهسته تر از علوم آناتومي توسعه يافت. يكي از كاربردهاي تفسير تحت اللفظي داستان پيدايش آن است كه جهان، و به تبع آن انسان، نمي تواند تاريخ طولاني داشته باشد. سنت رايج و ديرپايي در زمينه ي رخدادنگاري مبتني بر كتاب مقدس وجود دارد كه با افرادي مانند سراُسقف سِويل ( ‌شهر بندري در جنوب غربي اسپانيا. م. ) و « بيد » ( Bede ) مقدس( راهب و تاريخ دان انگليسي. م. )، به ترتيب در قرون ششم و هفتم آغاز مي شود. نسخه اي كه اغلب اوقات به آن ارجاع مي شود در 1650 به دست جيمز آسشر ( Ussher ) انتشار يافت؛ يعني به دست كسي كه بعدها سَر اُسقف آرمگ در ايرلند شد. او از تعداد مراحل آفرينش روايت شده در كتاب پيدايش براي محاسبه ي سال دقيق انجام آفرينش استفاده كرد و بر اساس محاسبه ي او، [ زمان دقيق آفرينش]‌ در سال 4004 پيش از ميلاد مسيح بوده است. پس از آن، الاهي دان ديگري به نام جان لايت فود، از دانشگاه كمبريج انگلستان، تخمين آسشر را تصحيح و اعلام كرد كه آفرينش دقيقاً در ساعت 9 صبح روز 23 اكتبر سال 4004 پيش از ميلاد مسيح به وقوع پيوسته است. زمين شناسي و به ويژه كار جيمز هوتون تقويم جانشيني فراهم كرد كه اظهار مي داشت زمين و ساكنانش بسيار كهن تر از اين تخمين اند.
توسعه ي زمين شناسي از انقلاب صنعتي تأثير فراواني گرفت. حفاري ها و گودبرداري هاي انجام شده، به منظور « برش هايي » براي ايجاد كانال ها و راه آهن، به زمين شناسان آماتور فرصت داد تا به مشاهده ي دقيق ساختارهاي سنگي پنهان بپردازند. زمين شناسان پيشتازي همچون ويليام اسميت و جيمز هوتون راه را براي چارلز لايل( Charles lyell ) هموار كردند تا در 1830 نسخه ي منطقي و مستدلي از تاريخ زمين را در اصول زمين شناسي ارائه دهد. كتاب لايل بسياري از دانشمندان همچون چارلز داروين را تحت تأثير خود قرار داد و به بنيان گذاري نظريه « فعاليت رودخانه اي » و « اصل يكنواختي » ( uniformitarianism، اصل « زمان حال كليد ادوار گذشته است ». م. ) در مقام جانشين هايي براي تفاسير انجيلي وابسته به طوفان نوح كمك كرد. نظريه ي فعاليت رودخانه اي چنين اظهار مي داشت كه فرسايش حاصل از رودها و نهرها، ارتفاع كوه ها را كاهش داده و دره ها را به وجود آورده و از اين رو نقش مهمي در شكل گيري خطوط تراز زمين ايفا كرده است. اصل يكنواختي نيز مطرح مي كرد كه فرآيندهاي شكل دهنده ي سطح زمين در گذشته، از قبيل فرسايش و فعاليت آتشفشاني، فرآيندهاي مشابهي بوده است كه امروزه در عمل مشاهده مي شود. لايل همچنين به دفاع از اين اصل پرداخت كه قدمت سنگ ها و چينه ها عموماً با افزايش عمق، در توالي نسبي زمين شناختي، افزايش مي يابد. غير از بالاآمدگي هاي مهم و آشكار و تدفين هاي تعمدي، براي فسيل ها يا ابزارهاي سنگي محاط شده با اين سنگ ها نيز بايد اصل مشابهي به كار برده شود. هرچه يك فسيل در عمق بيشتري از توالي سنگ ها قرار داشته باشد احتمالاً از قدمت بيشتري برخوردار است.
كاربردهاي علم جديد زمين شناسي گسترده بود. براي تشريح سيماي زمين ديگر نيازي به استناد كردن به سيلاب هاي انجيلي يا مداخله ي الاهي نبود. زمين شناسان پيشرو در آن زمان همچنين تصريح كردند كه فرآيندهاي شكل دهنده ي سطح امروزي زمين، زماني بسيار طولاني تر از شش هزار سال تلويحي داستان پيدايش، صرف ايجاد تغييراتي كرده اند كه زمين شناسان پيشرو مشاهده كرده بودند.

فسيل ها

نويسندگان كلاسيك يونان و روم وجود فسيل ها را تشخيص داده بودند، اما آنها عمدتاً فسيل ها را در حكم بقاياي هيولاهاي باستاني تعبير مي كردند، كه كاملاً برجسته در اساطير و افسانه هاي آنان هويدا است. تا قرن هجدهم، زمين شناسان شروع به پذيرش اين نكته كردند كه ساختارهاي [ مشاهده شده] در سنگ ها، كه شكلي از حيات دارند، بقاياي جانوران و گياهان منقرض شده اند و نيازي به استناد به علل فراطبيعي براي وجود آنها نيست. پيوستگي شواهد فسيلي جانوران منقرض شده ناشناخته با فسيل موجودات خويشاوند نزديك آنها، كه در همان چينه ي زمين شناختي حاضر بودند، نظريه ي وابسته به طوفان نوح را به طور مؤثري رد كرد، زيرا نظريه ي اخير اجازه ي هيچ گونه اختلاطي را ميان جانوران مدرن و كهن ( يا پيش از سيلاب ) ‌نمي داد.
افزون بر نتايج مهم به دست آمده از سوي زمين شناسان پيشرو درباره ي تاريخ زمين، چندين عامل ديگر نيز دانشمندان قرون هفدهم و هجدهم را تحت تأثير قرار داد تا به گزينه هاي جانشين روايت داستان پيدايش از منشأ انسان توجه كنند. كاوشگران از سرزمين هاي دور با مشاهدات عيني از زندگي انسان هاي مدرني بازمي گشتند كه [ نشان مي داد آنها ] در سرپناه هاي اوليه از ابزارهاي ساده اي استفاده مي كردند و از طريق شكار و گردآوري زندگي مي گذراندند. اين [ مشاهدات ] بسيار دور از اوضاع بشر در سرزمين خانگي مسافران اروپايي بود؛ به طوري كه آنها وضع انسان هايي را كه مشاهده كرده بودند حالتي از « بربريت » توصيف كردند. مطابق داستان پيدايش، نبايد هيچ انساني، كه آفريده خدا بود، در چنين وضعي زندگي مي كرد.

كاتالوگ حيات

همان كاوشگران و بازرگاناني كه با حكايت ها و داستان هايي از رفتار انسان هاي اوليه به اروپا بازگشته بودند، با خود توصيفات و گاهي اوقات بسياري از گونه هاي گياهي و جانوري عجيب به خوبي حفظ شده را نيز به همراه آورده بودند. هنگامي كه اين كشفيات با گياهان و جانوران آشناتر از اروپا همراه شد، آنها آرايه ي حيرت انگيزي از زندگي گياهي و جانوري را تصوير ساختند. جهان زنده عميقاً نيازمند سيستمي براي توصيف و سازماندهي خود بود. چندين طرح پيش نهاده شد؛ به ويژه طرح جان ري كه مفهوم گونه را معرفي كرد. با وجود اين، ‌طرحي كه از آزمايش زمان سر بيرون آورد را يك سوئدي به نام كارل فون لينه ارائه كرد؛ نامي كه لاتين آن يعني كارلوس لينئوس را بهتر مي شناسيم.
طرح هاي طبقه بندي تلاش مي كنند چيزهاي مشابه را با هم در قالب دسته هايي دسته بندي كنند كه به طور فزاينده وسيع يا اختصاصي اند. مثال زير از طبقه بندي اتومبيل ها را در نظر بگيريد. اين طبقه بندي هفت سطح يا دسته دارد و با وسيع ترين دسته آغاز و به كوچك ترين گروه ختم مي شود. اين سطوح « وسايل نقليه »، « وسايل نقليه برقي »، « اتومبيل »، « ماشين تجملي »، « رولز رويس »، « سايه ي نقره اي » و « سايه ي نقره اي II 1970 » هستند. سيستم طبقه بندي لينه اي نيز هفت سطح پايه را شناسايي مي كند. فراگيرترين دسته، معادل « وسايل نقليه » در مثال بالا، سلسله است كه با شاخه، رده، راسته، خانواده، جنس و گونه دنبال مي شود و مورد اخير [ گونه ]، كوچكترين دسته رسمي با كمترين درجه ي فراگيري است. سيستم هفت سطحي اوليه ي لينه، با اضافه شدن صنف يا دسته « تبار » در ميان جنس و خانواده و همچنين با افزودن پيشوند « فرا » ( يا فوق ) به بالاي يك دسته و پيشوند « فرو » و « زير » ‌به پايين آن، توسعه داده شد. اين اضافات تعداد بالقوه دسته هاي زير سطح راسته را در مجموع به 12 گروه افزايش داد.
گروه هاي شناخته شده در هر سطح از سلسله مراتب لينه اي را « گروه هاي تاكسونوميك » مي نامند. هر گروه مجزا يك « تاكسون » ( taxon ) ناميده مي شود ( جمع آن taxa است ). از اين رو، گونه « هومو ساپينس » يك تاكسون و از راسته ي نخستي ها ( پريمات ها ) ست. هنگامي كه اين سيستم در مورد گروهي از موجودات خويشاوند به كار برده شود تاكسونومي لينه اي نام مي گيرد و معمولاً به اختصار آن را تاكسونومي مي نامند. سيستم تاكسونوميك لينه اي به سيستم دونامي نيز معروف است، زيرا دو دسته، يعني جنس و گونه، يك نام لاتين منحصر به فرد را مي سازند ( مانند Homo sapiens براي انسان هاي مدرن و Pan troglodytes براي شمپانزه ها ) كه آن را به هر يك از گونه ها مي دهيم.
نام جنس را مي توانيد مخفف كنيد، اما نام گونه را نه! به اين ترتيب مي توانيد بنويسيد H. sapiens يا P. troglodytes اما نوشتن Homo s. يا Pan t. مجاز نيست؛ هرگاه در يك جنس بيش از يك نام گونه وجود داشته باشد، كلمه اول آنها مشابه خواهد بود، مانند Homo sapiens و Homo soloensis.

مدركي براي پيوندها

درخت ها استعاره هاي متداولي اند. در دين، براي مثال در مسيحيت، « زنجيره ي بزرگ هستي » گاهي اوقات در نماد يك درخت متجلي مي شود. انسان هاي مدرن در نوك اين درخت قرار دارند و ديگر جانوران زنده در ميانه ي درخت و در ارتفاع متناظر با سطح پيچيدگي شان جاي مي گيرند. با وجود اين، در علوم حياتي معاصر، « درخت حيات » استعاره نيست، بلكه بار معنايي دقيق تري دارد. در « درخت حيات » علمي مدرن، اندازه ي نسبي اختصاص داده شده از درخت به هر گروه خاص از موجودات زنده، بازتابي از شمار تاكسون هاست و همچنين الگوي شاخه بندي و انشعاب درون درخت نيز بازتابي از طرح مورد نظر دانشمندان براي الگوي خويشاوندي و ارتباط گياهان و جانوران است.
هنگامي كه نخستين « درختان حيات » علم بنياد در قرن نوزدهم بنا شدند، به ناچار نزديكي خويشاوندي ميان هر دو جانور با استفاده از شواهد ريخت شناختي مورد ارزيابي قرار گرفت؛ شواهدي كه مي شد آن را با چشم غيرمسلح و بدون ميكروسكوپ نوري متداول بررسي كرد. فرض اين بود كه تعداد بيشتر ساختارهاي مشترك به معناي نزديك تر بودن شاخه ها درون درخت حيات خواهد بود. پيشرفت هاي به دست آمده در بيوشيمي طي نيمه نخست قرن بيستم، به معناي آن بود كه دانشمندان، مي توانستند افزون بر اين شواهد ريخت شناختي از شواهد در باب ويژگي هاي فيزيكي مولكول ها نيز استفاده كنند. نخستين تلاش ها براي استفاده از اطلاعات بيوشيميايي به منظور تعيين خويشاوندي با استفاده از مولكول هاي پروتئين يافت شده روي سطح سلول هاي قرمز خون و درون پلاسما انجام گرفت. هر دو دسته از شواهد بر نزديكي خويشاوندي ميان انسان هاي مدرن و شمپانزه ها تأكيد داشتند.
پروتئين ها بنيان دستگاهي اند كه مولكول هاي ديگر را مي سازند، مولكول هايي مانند قندها و چربي ها و در نهايت، بافت هاي سازنده ي اجزاي بدن ما همچون عضلات، عصب ها، استخوان ها و دندان ها. در 1953، جيمز واتسون و فرانسيس كريك با كمك روزاليند فرانكلين كشف كردند كه ماهيت اين پروتئين ها، در نقش بلوك هاي سازنده ي بدن ما، از طريق جزئيات مولكولي به نام DNA ( دي اكسي ريبوز نوكلئيك اسيد ) ‌تعيين مي شود. دانشمندان نشان دادند از آنجايي كه DNA از والدين به فرزندان انتقال مي يابد، حاوي دستورالعمل هاي رمزگذاري شده اي است كه كد ژنتيكي ناميده مي شود. اين كد در مقياس وسيع تعيين مي كند كه بدن آن فرزندان چه شكلي خواهد شد. اين پيشرفت ها در زيست شناسي مولكولي به معناي آن بود كه، به جاي كشف درجه ي نزديكي گونه ها بر اساس مقايسه ريخت شناسي سنتي يا مشاهده ي ريخت شناسي مولكول هاي پروتئين، دانشمندان مي توانستند خويشاوندي را از طريق مقايسه DNA تعيين كنند؛ يعني از طريق مقايسه مولكولي كه ساختار و شكل پروتئين ها را تعيين مي كرد.
هنگامي كه اين روش ها- شامل آناتومي سنتي در آغاز و سپس ريخت شناسي مولكول هاي پروتئين و سرانجام بررسي ساختار DNA ( جزئيات چگونگي مقايسه ي DNA در زير آمده است ) - براي موجودات زنده بيشتر و بيشتري در درخت حيات مورد استفاده قرار گرفتند، آشكار شد كه گونه هاي جانوري، با آناتومي مشابه، مولكول ها و دستورالعمل هاي ژنتيكي مشابهي نيز دارند. پژوهشگران همچنين نشان دادند كه اگرچه حتي بال يك حشره بسيار متفاوت از بازوي يك نخستي به نظر مي رسد، اما دستورالعمل هاي پايه اي مشابهي در جريان تكوين آنها استفاده مي شود. اين گواه مكملي است براي آنكه [ بدانيم ] تمام موجودات زنده درون يك درخت حيات واحد به يكديگر پيوند مي خورند. تنها تفسير براي اين پيوند و پيوستگي، كه در برابر موشكافي علمي تاب آورده، تكامل است؛ همچنين تنها سازوكار براي تكامل، كه در مقابل موشكافي و دقت علمي ايستادگي كرده، انتخاب طبيعي است.

تكامل؛ تفسيري براي درخت حيات

تكامل به معني تغيير تدريجي است. اين معمولاً ( اما نه هميشه ) در مورد جانوران به مفهوم تغيير از يك جانور كمتر پيچيده به يك جانور پيچيده تر است. اكنون مي دانيم كه بيشتر اين تغييرات طي گونه زايي يعني هنگامي به وقوع مي پيوندد كه يك گونه ي « قديمي » بسيار سريع به يك گونه ي « جديد » متفاوت تغيير مي يابد. اگرچه يونانيان با اين ايده مشكلي نداشتند كه رفتار يك جانور مي تواند تغيير كند، نمي پذيرفتند كه ساختار جانوران و از جمله انسان ها، همزمان با توليد، اصلاح نيز شده باشد. در واقع، افلاطون از اين ايده دفاع مي كرد كه اشياي زنده بدون تغيير يا دگرگوني ناپذيرند و عقايدش تا ميانه قرن نوزدهم بر فلاسفه و دانشمندان تأثيرگذار بود.
دانشمندي فرانسوي به نام ژان باتيست لامارك در كتابش، فلسفه ي جانورشناسي كه در 1809 منتشر شد، نخستين تفسير علمي را براي درخت حيات ارائه داد. در دنياي انگليسي زبان، ايده هاي لامارك در كتاب اثرگذار نشانه هاي تاريخ طبيعي آفرينش ( 1844 ) به شهرت رسيد. مي دانيم كه آن نشانه ها دو مرد را تحت تأثير خود قرار داد: چارلز داروين و آلفرد راسل والاس، كه مستقلاً به اين نتيجه رسيدند كه سازوكار اساسي پيش برنده ي تكامل انتخاب طبيعي است.
سهم و مشاركت داروين در علمْ [ تنها ] شامل ايده ي تكامل نيست. آنچه داروين ارائه داد نظريه اي منسجم درباره ي شيوه اي بود كه تكامل مي توانست بر پايه ي آن عمل كند. چنانكه خواهيم ديد، نظريه ي انتخاب طبيعي داروين در مورد تنوع و نيز الگوي شاخه بندي و انشعاب درخت حيات معتبر بود. كتاب هاي ديگري كه بر انديشه ي داروين تأثير گذاشتند رساله اي درباره ي اصل جمعيت ( 1798 ) رابرت مالتوس و اصول زمين شناسي چارلز لايل بودند. مالتوس تأكيد داشت كه منابعْ محدود و متناهي اند، اين قضيه اين فكر را به جان داروين انداخت كه نبود تعادل ميان منابع موجود در دسترس و تقاضا براي آنها ممكن است همان نيروي پيش برنده در پشت فرآيند انتخاب طبيعي موردنياز براي وقوع تكامل باشد. توصيف رودخانه اي لايل براي تكامل سطح زمين نيز بسيار شبيه تغيير ريخت شناختي تدريجي بود كه داروين آن را مسئول اصلاح و تبديل گونه هاي موجود به منظور توليد انواع جديد مي دانست. داروين همچنين تحت تأثير و تحريك كارها و فلسفه ويليام پيلي قرار داشت. پيلي مدافع اين انديشه بود كه جانوران بسيار خوب با زيستگاه شان سازش يافته اند و چنين چيزي نمي تواند ثمره تصادف باشد. او پيشنهاد كرد كه جانوران بايد طراحي شده باشند و در اين صورت، بايد طراحي وجود داشته باشد و آن طراح بايد خدا بوده باشد. پيلي داروين را به تفكر درباره ي گزينه ي جانشيني براي تفاسير آفرينش باورانه واداشت.
چارلز داروين دو كمك اصلي و ريشه اي به علم تكاملي كرد. نخستين مورد، تشخيص اين موضوع بود كه هيچ دو جانور منفردي شبيه يكديگر نيستند: « آنها كپي كاملي از يكديگر به شمار نمي روند ». كمك ديگر داروين ايده ي انتخاب طبيعي بود. به طور خلاصه، انتخاب طبيعي بيان مي كند كه به سبب محدود بودن منابع و نيز به علت تغيير تصادفي، برخي افراد در دسترسي به آن منابع بهتر از سايرين خواهند بود، به اين ترتيب، آن واريته منافع كافي براي توليد زادگان بيشتر در مقايسه با ساير افراد متعلق به همان گونه به دست خواهد آورد. زيست شناسان از اين كسب منفعت به عنوان افزايش « شايستگي » يك جانور ياد مي كنند. يادداشت هاي داروين سرشار از شواهدي درباره ي كارايي نوع مصنوعي انتخاب است كه پرورش دهندگان جانوران و گياهان از آن استفاده مي كنند. نبوغ داروين در اين بود كه به شيوه اي انديشيد كه براساس آن، فرآيند مشابهي مي توانست طبيعي به وقوع پيوندد.
انتخاب و در پي آن تكامل فقط هنگامي عمل خواهد كرد كه، در مورد انتخاب طبيعي، زادگان يك جفت گيري خصيصه يا خصايصي را دقيقاً به ارث ببرند كه شايستگي ژنتيكي بيشتري به آنها ببخشد. چيزي كه داروين ( و هيچ زيست شناس برجسته ي معاصر ديگري ) نمي دانست اين بود كه وقتي او كتاب منشأ گونه ها را به پايان مي برد بنيان ژنتيكي تغييرات و نيز قوانين بنيادي وراثت به طور مشقت باري در باغ صومعه اي در برنو، جايي كه اكنون جمهوري چك ناميده مي شود، در حال كشف شدن بود.

شكوفايي ژنتيك

رشته ي ژنتيك بر پايه ي استنتاج هاي گرگور ( ‌اين نام رهباني و آگوستيني او به شمار مي آمد، نام اصلي او يوهان بود ) مندل درباره ي مجموعه ي گياهان نخود، كه آنها را به طور مصنوعي در باغي واقع در صومعه اش كشت مي داد، بنيان گذاري شد. مندل نتايج آزمايش هاي خود در زمينه ي كشت اين گياهان را در 1865 در انجمن علوم طبيعي در برنو ارائه كرد، اما اصطلاح ژن ( به مفهوم كوچك ترين واحد وراثت ) يا ژنتيكي را به كار نبرد. واژه ي ژن تا 1909 اختراع نشد؛ يعني تا 9 سال پس از آنكه آزمايش هاي پيشروي مندل مورد توجه زيست شناسان تكاملي قرار گرفت. اين از بخت خوب مندل بود كه آزمايش هاي متنوع كشت گياهي اش چندين مثال از ارتباط و تناظر يك به يك ميان يك ژن و يك صفت را فراهم مي كرد؛ اينها ژن منفرد يا تأثيرات « تك ژني » ناميده مي شوند.
دو حالتي هاي ساده ي مندل، زرد يا سبز، صاف يا چروكيده (1)، متغيرهاي « ناپيوسته » ناميده مي شوند. در ديرين شناسي نخستي ها و هومينين ها به طور عادي با متغيرهاي« پيوسته اي » از قبيل اندازه ي دندان يا ضخامت استخوان دست يا پا سروكار داريم. اينها توزيع هاي صاف و خميده اي دارند و همچون نتايج حاصل از داده هاي مندل ستون هاي ساده اي نيستند. چطور مي توانيد از ستون داده هاي ناپيوسته منحني هاي پيوسته اي به دست آوريد؟ پاسخ اين است كه بسياري از ژن ها در تعيين اندازه ي يك دندان يا ضخامت يك استخوان دست و پا درگيرند؛ به طوري كه آنچه يك منحني به نظر مي رسد در واقع تركيبي از مجموعه ستون هاي پرشمار است.

نزديك ترين خويشاوندان ما

تا زماني نه چندان دور، شمار بسياري از صفحات كتابي درباره ي منشأ انسان به توصيف شواهد فسيلي تكاملي نخستي ها اختصاص مي يافت. اين امر تا اندازه اي به اين علت بود كه تصور مي شد در هر مرحله از تكامل نخستي ها، يك فسيل بجا مانده از آنها مي توانست به عنوان جد مستقيم انسان هاي مدرن شناسايي شود. با وجود اين، اكنون مي دانيم كه به علل متعدد، بسياري از اين تاكسون ها بسيار بعيد است كه اجداد نخستي هاي عالي امروزي باشند. در عوض، اين كتاب بر آنچه كه درباره ي تكامل مي دانيم و بر ارتباط و خويشاوندي ميان انسان ريخت هاي بزرگ متمركز خواهد شد و به مرور اين موضوع خواهد پرداخت كه دانشمندان غربي تا چه اندازه درباره ي انسان ريخت هاي بزرگ مي دانند و نشان خواهد داد كه چطور تصورات درباره ي خويشاوندي آنها با يكديگر و با انسان هاي مدرن تغيير يافته است. اين كتاب همچنين به بررسي اين نكته خواهد پرداخت كه كدام يك از انسان ريخت هاي امروزي بيشترين خويشاوندي را با انسان هاي مدرن دارند.
در ميان داستان ها و حكايت هايي كه كاوشگران و بازرگانان از جانوران عجيب و غريب، به سرزمين هايشان آورده بودند، توصيفاتي از برخي جانوران وجود داشت كه اكنون آنها را به عنوان انسان ريخت هاي بزرگ مي شناسيم كه شامل شمپانزه ها و گوريل ها از آفريقا و اوران گوتان ها از آسيا هستند. ارسطو در تاريخچه ي جانوران، به « انسان ريخت ها » و نيز به « ميمون ها » و « بابون ها » اشاره كرده است، اما « انسان ريخت هاي » مورد اشاره ي او در واقع مشابه « انسان ريخت هاي » كالبدشكافي شده به دست آناتوميست هاي اوليه بودند كه شامل ميمون هاي ماكاك دم كوتاه شمال آفريقا مي شدند.
توماس هنري هاكسلي( Thomas Henry Huxley ) يكي از نخستين كساني بود كه به بررسي سيستماتيك تفاوت هاي ميان انسان هاي مدرن و شمپانزه ها و گوريل ها پرداخت. او در مقاله اي با نام « درباره ي خويشاوندي انسان با جانوران پست تر » كه بخش محوري كتابش را با نام گواهي بر جايگاه انسان در طبيعت در سال 1863 شكل مي داد، چنين نتيجه گيري كرد كه تفاوت هاي آناتوميك موجود ميان انسان هاي مدرن و شمپانزه و گوريل كمتر از تفاوت هاي موجود ميان اين دو انسان ريخت آفريقايي با اوران گوتان است.
داروين در كتابش با نام منشأ انسان، كه در 1871 منتشر شد، از اين مدرك بهره گرفت تا چنين پيشنهاد كند كه به علت آنكه انسان ريخت هاي آفريقايي به لحاظ ريخت شناختي به انسان نزديك ترند تا به تنها انسان ريخت شناخته شده در آسيا، اجداد انسان هاي مدرن را با احتمال بيشتري مي توان در آفريقا پيدا كرد تا در هر جاي ديگر. اين استنتاج قياسي در جلب توجه بيشتر محققان به آفريقا، در حكم مكان احتمالي يافتن اجداد انسان، نقش حياتي ايفا كرد. کساني كه اوران گوتان را نزديك ترين خويشاوند مي دانستند. جنوب شرق آسيا را محتمل ترين مكان يافتن اجداد انسان هاي مدرن مي دانستند.
پيشرفت هاي به دست آمده در بيوشيمي و ايمونولوژي، در نيمه ي نخست قرن بيستم، اين امكان را ايجاد كرد كه جست و جو براي يافتن مدركي درباره ي ماهيت خويشاوندي ميان انسان هاي مدرن و انسان ريخت ها، از ريخت شناسي سنتي به ريخت شناسي مولكول ها تغيير پيدا كند. نخستين تلاش ها براي استفاده از پروتئين ها در تعيين خويشاوندي نخستي ها، درست پس از تغيير اين قرن اتفاق افتاد، اما نخستين نتايج حاصل از نسل جديد تحليل ها در اوايل دهه ي1960 گزارش شد. بيوشيمي دان مشهور آمريكايي، لينوس پاولينگ ( Linus Pauling )، نام « انسان شناسي مولكولي » را براي اين حوزه ي تحقيقاتي ابداع كرد. دو گزارش، كه هر دو در 1963 انتشار يافتند، شواهد حياتي و مهمي فراهم آوردند. اميل زوكر كندل ( Emil Zukrkandel )، يكي ديگر از انسان شناسان مولكولي پيشرو، به توصيف اين نكته پرداخت كه چطور براي شكست پروتئين هموگلوبين سلول هاي قرمز خون به اجزاي پيتيدي سازنده ي آن از آنزيم ها استفاده كرده بود و اينكه وقتي او با بهره گيري از جريان الكتريكي كوچك به جداسازي آنها پرداخت، الگوي ساخته شده از پيتيدهاي يك انسان مدرن با يك شمپانزه و يك گوريل تمايزناپذير مي نمود. دومين كمك از سوي موريس گودمن ( Moris Goodman ) بود؛ كسي كه عمرش را بر سر كار روي انسان شناسي مولكولي گذاشته بود. او با استفاده از تكنيك هايي كه از ايمونولوژي وام گرفته بود به مطالعه و بررسي نمونه هايي از يك پروتئين سرمي ( ‌سرم چيزي است كه پس از لخته شدن خون به جا مي ماند ) به نام آلبومين پرداخت كه از انسان هاي مدرن، انسان ريخت ها و ميمون ها به دست آمده بود. او به اين نتيجه رسيد كه آلبومين هاي انسان هاي مدرن و شمپانزه ها در ساختارشان بسيار شبيه هم اند؛ به طوري كه نمي شود آنها را از يكديگر تمييز داد.
پروتئين ها از يك رشته اسيدهاي آمينه ساخته مي شوند. در بسياري از نمونه ها يك اسيد آمينه ممكن است با اسيدآمينه ي ديگري جانشين شود، بدون آنكه تغييري در كاركرد آن پروتئين به وجود آيد. وينس ساريچ ( Vince Sarich ) و آلن ويلسون ( Allan Wilson ) دو بيوشيمي دان بركلي كه به [ بحث ] تكامل انسان و نخستي ها علاقه مند بودند، در دهه هاي 1960 و 1970 اين تغييرات كوچك را در ساختار پروتئيني مورد بررسي قرار دادند تا به اين ترتيب تاريخ تكاملي اين مولكول ها و پيرو آن احتمالاً تاريخ تكاملي تاكسون هاي نمونه برداري شده را تعيين كنند. آنها نتيجه گرفتند كه انسان هاي مدرن و انسان ريخت هاي آفريقايي از نظر خويشاوندي بسيار نزديك اند.

بازجويي از ژنوم

كشف ساختار شيميايي مولكول DNA به مفهوم آن بود كه خويشاوندي و قرابت ميان موجودات زنده مي تواند در سطح ژنوم رديابي شود. اين امر، نياز به تكيه كردن بر ريخت شناسي- چه آناتومي سنتي و چه ريخت شناسي پروتئين ها- براي كسب اطلاعاتي درباره ي خويشاوندي را بالقوه برطرف كرد. اكنون پژوهشگران به جاي استفاده از نمايندگان مولكول DNA، مي توانند خويشاوندي را براساس مقايسه ي خود DNA مطالعه و بررسي كنند. DNA يا ( DNA ميتوكندريايي ) درون سلول يا در هسته جاي مي گيرد و به DNA هسته اي موسوم است و يا درون اندامك هايي به نام ميتوكندري قرار دارد و mtDNA ( DNA ميتوكندريايي ) ناميده مي شود. در تعيين توالي DNA، توالي پايه هر جانور تعيين و سپس مقايسه مي شود.
روش هاي تعيين توالي براي hominoid ها به كار گرفته شده اند و شمار مطالعات هر ساله افزايش مي يابد. توالي ژنوم چند انسان مدرن و نيز تعداد اندكي از شمپانزه ها تعيين شده است. اطلاعات به دست آمده از DNA ميتوكندريايي و هسته اي هر دو نشان مي دهند كه انسان هاي مدرن و شمپانزه ها خويشاوندي نزديك تري به هم دارند تا خويشاوندي كه هر يك از آنها با گوريل دارد. هنگامي كه اين تفاوت ها به منظور تعيين زمان جدايي و انشعاب ميان انسان ريخت ها و ميمون هاي دنياي قديم، با استفاده از « بهترين » شواهد ديرين شناختي، درجه بندي و سنجيده شوند و با فرض اينكه تفاوت هاي DNA خنثي هستند، پيش بيني اين خواهد بود كه نياي فرضي انسان هاي مدرن و شمپانزه ها حدود 5 تا 8 « ميليون سال پيش » مي زيسته است. هنگامي كه از درجه بندي هاي ديگر و كهن تر استفاده مي شود، تاريخ پيش بيني شده اين جدايي قدري كهن تر خواهد بود. ( مثلاً بيش از 10 « ميليون سال پيش » ).

كاربردهايي براي تفسير شواهد فسيلي انسان

نتايج تحليل هاي ريخت شناختي اخير روي آناتومي اسكلتي و دنداني و نيز آناتومي بافت هاي نرمي نظير ماهيچه ها و اعصاب، با مدارك بسيار محكم DNA سازگار و حاكي از آن است كه شمپانزه ها بيشتر به انسان هاي مدرن نزديك اند تا به گوريل ها، اما برخي تلاش ها براي استفاده از نوع سنتي شواهد ريخت شناختي، كه عموماً براي تحقيق درباره ي خويشاوندي ميان فسيل تاكسون هاي هومينين به كار گرفته مي شود، خويشاوندي نزديكي ميان انسان هاي مدرن و شمپانزه ها نيافته و در عوض، شمپانزه ها را در كنار گوريل ها قرار داده است.
اين مطلب كاربرد مهمي براي محققاني دارد كه درباره ي خويشاوندي ميان تاكسون هاي هومينين بررسي و پژوهش مي كنند. آنها يا نيازمند به كارگيري انواع اطلاعات درباره ي جمجمه ها، آرواره ها و دندان ها هستند كه از توانايي تأييد ارتباط نزديك ميان شمپانزه ها و انسان هاي مدرن برخوردار باشد و يا نيازمند يافتن منابع ديگري از شواهد ريخت شناختي، از قبيل اطلاعات راجع به شكل استخوان هاي دست و پا هستند و اينكه ببينند آيا آن داده ها قادر به بازيافت خويشاوندي هاي مورد تأييد مدارك DNA، ميان نخستي هاي عالي امروزي اند.

A :فوق خانواده Hominoidea  (  ‌آدم سانان يا هومينوئيدها )

خانواده Hylobatide  (  هيلوباتيدها )

جنس Hylobates

خانواده Pongidae (  پونژيدها )

جنس Pongo

جنس Gorilla

جنس Pan

خانواده ی Hominidae (  هومينيدها يا آدم سانان )

زيرخانواده ی Australopithecinae (  آسترالوپيتسين ها )

جنس Ardipithecus

جنس Australopithecus

جنس Kenyanthropus

جنس Orrorin

جنس Paranthropus

جنس Sahelanthropus

زيرخانواده ی Homininae ( هومينين ها )

جنس Homo

B . فوق خانواده ی Hominoidea ( هومينوئيدها )

خانواده Hylobatidae ( هيلوباتيدها )

جنس Hylobates

خانواده ی Hominidae ( هومينيدها يا آدم سانان )

زيرخانواده pongines ( Ponginae )

جنس Pongo

زيرخانواده gorillines ( Gorillinae )

جنس Gorilla

زيرخانواده ی hominines ( Homoninae )

تبار panins ( Panini )

جنس Pan

تبار hominins ( Hominini )

زيرتبار Australopithecina (  آسترالوپيت ها )

جنس Ardipithecus

جنس Australopithecus

جنس Kenyanthropus

جنس Orrorin

جنس Paranthropus

جنس Sahelanthropus

زيرتبار hominans ( Hominina )

جنس Homo

پي‌نوشت‌ها:

1. منظور صفات و ويژگي هاي نخودهايي است كه مندل در باغچه اش كاشت.

منبع مقاله :
منبع مقاله: وود، برنارد؛ (1391)، تكامل انسان، ترجمه ي فرهاد رضايي، تهران: نشر بصيرت، چاپ اول.